برای پیکان جوانان زرد آقای مرادی خبر را احتمالا وحید که پدرش در همان دبستان ما معلم بود و معلم کلاس پنجم هم بود، پخش کرده بود. ما بهتزده نشسته بودیم روی نیمکتهای چوبی کثیف و بهجای خالی مردی خیره شده بودیم که دیگر محال بود ببینیمش و از کابل سیاه بلندش کتک بخوریم و از دهان همیشه پر از تفش پدرسگ بشنویم. ما هنوز نمیدانستیم خودکشی برای چی بوده است. نمیدانستیم چگونه خودش را خلاص کرده است. خلاصشدن را همین وحید پدرسگ از زبان پدرش شنیده بود. نمیدانستیم جاندادنش چند لحظه طول کشیده. نمیدانستیم چه به سر زن و بچهاش میآید. هنوز هیچی نشده دلمان برایش تنگ شده بود. بغض همگانی. یکی از میزهای جلو گفت,کاش,خفه,شده,باشید,آقا ...ادامه مطلب