اضطراب ادامه، فلاکت پایان

ساخت وبلاگ

اضطراب ادامه، فلاکت پایان

 

زن به مرد نویسنده پس از آن‌که جلسه داستان‌خوانی تمام شده بود و همه آمده بودند بیرون از سالن توی همهمه و‌خوش‌وبش نوشیدنی بخورند، گفته بود‌‌: وقت دارید به اندازه چند ساعت ماجرای زندگی‌ام را برایتان بگویم؟ شاید بتوانید داستانی درباره‌اش بنویسید.
مرد جواب داده بود: نمی‌دانم بتوانم یکی‌دو‌ساعت خالی کنم یا نه٬ برنامه‌ام فشرده است و فردا بلیط برگشت دارم. حالا چی هست این ماجرای زندگی‌تان؟ کمیش را بگویید شاید توانستم جایی میان شلوغی‌هایم خالی کنم.
زن برای قدردانی دست‌هایش را گذاشته بود روی سینه‌ و گفته بود:
«من هر روز صبح به‌خاطر یک ‌شیشه شیر که برای بچه‌ام بگیرم به بازجویم سلام می‌کردم.» و رفته بود.
برخورد نویسنده با این جمله مثل برخورد کسی بود که با توپ بسکتبال کوبیده باشند توی صورتش؛ لیوان چای در دست، لبخند بر لب ماسیده، نگاه خالی، زانوهایی که فرمان نمی‌بردند، گوش‌هایی که ناشنوا شده بودند. جمله را برداشته‌ بود و شهر به شهر دنبال زنی رفته بود که می‌خواست ماجرای زندگی‌اش را برای او بگوید.
این‌که زن زنده بود و توی یکی از شهرهای جهان جلوی نویسنده را گرفته بود تا به او بگوید من هر روز صبح به‌خاطر یک شیشه شیر که برای بچه‌ام بگیرم به بازجویم سلام می‌کردم، یعنی بازجو، هر روز یک شیشه شیر می‌انداخته جلوی زن؟ بچه دختر بوده یا پسر؟ همسر مرد چه بلایی سرش آمده؟ اعدام شده یا فرار کرده و هنوز گم‌وگور است؟ بازجو عاشق زن شده بود یا نه؟ می‌دانسته اگر بخواهد زن را بشکند باید از دادن شیشه شیر برای بچه‌اش اجتناب کند؟ بازجو برای گرفتن شیشه شیر به مافوقش چه می‌گفته؟ مثلا قربان داریم به جاهای خوبی می‌رسیم لطفا امروز هم یک شیشه شیر مرحمت کنید یا مثلا حاجی دستور بدهید بچه‌ها شیشه شیر را بیاورند امروز جلسه سختی در پیش خواهیم داشت؟
مرد نویسنده ۶ سال هرگاه کامپیوترش را روشن کرده بود که چیزی بنویسد، چند دقیقه به صفحه مانیتور زل می‌زد و در نهایت فقط می‌توانست بنویسد: زن گفت من هر روز صبح به‌خاطر یک شیشه شیر که برای بچه‌ام بگیرم به بازجویم سلام می‌کردم... و می‌ترسید ادامه جمله را برود تا آخر. هم می‌ترسید و هم دربه‌در بود یک‌جا زن را گیر بیاورد و بگوید: بعد؟ لعنتی بعدش را بگو چی شد؟
اسم این وضعیت را گذاشته بود: اضطراب ادامه. هربار تلاش می‌کرد برگردد به پیش از دیدار با زن٬ می‌خورد به دیوارهٔ زندانی که کلمات زن بالا آورده بود و محاصره‌اش کرده بود.
رولان بارت در «سخن عاشق»، درباره این وضعیت نوشته است:
«فرد روان‌­پریش با ترس از سقوط سر می‌­کند اما ترس بیمارگونه از سقوط، ترس از آشوبی است که پیش از این تجربه شده است. لحظاتی هست که یک بیمار نیاز دارد به او بگویند سقوط، که ترس از آن زندگی­‌اش را به فلاکت کشانده، پیش از این رخ داده است. به نظر می­‌رسد که، اضطراب عاشق هم این‌گونه است: این ترس از ماتمی است که پیش از این اتفاق افتاده، از همان آغاز عشق، از همان اولین لحظه که دچار شده. یک نفر باید باشد که به من بگوید: دیگر مضطرب نباش – تو پیش از این او را از دست داده‌ای.»
مرد می‌خواست با کمک گزارش‌هایی که از زندان‌ اوین یا قزل‌حصار منتشر شده، فضای زندان را بازنمایی کند. بدون اینکه به جنسیت بچه اشاره‌ای کند بنویسد که بچه هربار پس از نوشیدن شیشه، یک آروغ گنده می‌زده. از بوی دهان بچه پس از آروغ بنویسد. از لرزش صدای زن در گفتن سلام. می‌شد فکر کند زن آمده بود که خاطرات زندان را برای او بگوید اما اضطراب ادامه امان نمی‌داد. زن را از دست داده بود و فقط یک جمله داشت که نمی‌دانست آغاز داستان است یا پایان؟...

۱۳۹۶/۰۵/۰۲ هنگام: 8:13 { به روایتِ رضا عبدی |


آداب سر باختن...
ما را در سایت آداب سر باختن دنبال می کنید

برچسب : اضطراب,ادامه,فلاکت,پایان, نویسنده : adabesarbakhtana بازدید : 108 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:00