کاش خفه شده باشید آقا

ساخت وبلاگ

برای پیکان جوانان زرد آقای مرادی

خبر را احتمالا وحید که پدرش در همان دبستان ما معلم بود و معلم کلاس پنجم هم بود، پخش کرده بود. ما بهت‌زده نشسته بودیم روی نیم‌کت‌های چوبی کثیف و به‌جای خالی مردی خیره شده بودیم که دیگر محال بود ببینیمش و از کابل سیاه بلندش کتک بخوریم و از دهان همیشه پر از تفش پدرسگ بشنویم.

ما هنوز نمی‌دانستیم خودکشی برای چی بوده است. نمی‌دانستیم چگونه خودش را خلاص کرده است. خلاص‌شدن را همین وحید پدرسگ از زبان پدرش شنیده بود. نمی‌دانستیم جان‌دادنش چند لحظه طول کشیده. نمی‌دانستیم چه به سر زن و بچه‌اش می‌آید. هنوز هیچی نشده دلمان برایش تنگ شده بود. بغض همگانی. یکی از میزهای جلو گفت حالا چی می‌شه بچه‌ها؟ و ما نمی‌دانستیم چه می‌خواهد بشود. به این فکر نکردیم که تا پایان سال بدون معلم خواهیم ماند. به این فکر نکردیم چه کسی در این سی‌چهل روز آینده مشق‌هایمان را خط خواهد زد. به این فکر نکردیم چرا این زنگ تفریح لعنتی را نمی‌زنند. به این فکر نکردیم مثانه‌مان پر شده و هر آن ممکن است خودمان را خیس کنیم. من به پیکان جوانان زردی فکر می‌کردم که همیشه برق می‌زد و چندبار که کتک‌خورده و گریه‌کرده از مدرسه بیرون آمده بودم میل شدیدی داشتم تا با نوک پرگار خط‌خطیش کنم. میل گریه بالاتر آمد و چند لحظه بعد همه گریه می‌کردیم و اصلا به این فکر نکردیم که صدای گریه‌ ما ممکن است از در کلاس بیرون بزند و مثل ابر بپیچد توی سالن و بعد توی دفتر و بعد توی گوش ناظم.

به این فکر نکردیم و گریه می‌کردیم. مدیر و چند تا از معلم‌ها رفته بودند خانه آقای مرادی برای سرسلامتی. آب دماغم با اشک‌ها یکی شده بود و شوری شده بود تلخی و کف دست‌هایم ذوق‌ذوق می‌کرد. ناظم آمد، چند بار با شلنگ کلفتی که همیشه توی دستش بود به در کلاس کوبید و گفت به خانواده‌هاتون بگید آقاتون تصادف کرده و به رحمت خدا رفته. بلند شین به صف و خیلی آرام و منظم برید توی حیاط. توی حیاط بودیم که فهمیدیم یتیم شده‌ایم وقتی دیدیم صدها چشم، چشم‌های پشت پنجره‌ها، غم‌زده ما را نگاه می‌کنند ما را که به دنبال پناهی رفته بودیم کنار دیوار سیمانی مدرسه روی زمین نشسته بودیم. و خب البته چند دقیقه بعد نمی‌دانیم چی شد که خودمان را دیدیم که داشتیم در یارکشی برای گل کوچیک دعوا می‌کردیم و چند دقیقه بعد همه دغدغه‌مان شده بود یک توپ پلاستیکی دولایه و با چنان جدیتی بازی می‌کردیم که انگار هیچگاه پیش از آن کسی به چنین فهمی از بازی فوتبال نرسیده بود. به دنبال توپ می‌دویدیم و فحش می‌دادیم و داد می‌زدیم و هیچ نمی‌دانستیم که فردا صبح توی گورستان شهر وقتی از مینی‌بوسی که مدرسه برای تشییع جنازه آقای مرادی اجاره کرده بود پیاده می‌شویم و چشممان می‌افتد به تابوتی که روی دست‌های معلم‌های مدرسه با شتاب می‌رفت باید گریه کنیم یا آن‌طور که ناظم توی راه با تاکید گفته بود یک گوشه آرام و بی‌حرکت بایستیم و هر وقت همه صلوات گفتند ما هم بلند صلوات بفرستیم.

من دلهره داشتم با بغض و تندتند توی دلم صلوات می‌فرستادم و به چشم‌های آقای مرادی در قاب عکسش نگاه می‌کردم که انگار می‌گفت کره‌خر چرا داری ناخن‌هایت را می‌جوی؟ و برای اینکه اشکم سرازیر نشود تند‌تند پلک می‌زدم و دنبال تابوت می‌دویدم. وحید را ندیدم که دست پدرش را محکم گرفته بود و آرام از کنار جمعیت راه می‌رفتند، آدم‌ها را نمی‌دیدم که عرق کرده بودند و لباس‌های سیاهشان هوا را ظهر عاشورا کرده بود. چشم از چشم‌های مرد مردهٔ توی قاب عکس آویزان از تابوت برنمی‌داشتم و می‌دیدم چطور هر بار پس از بلند بگو لااله‌الا‌الله مردم پیرتر می‌شود. چشم از زن جوانی که لابد خواهر آقای مرادی بود و زیر شانه‌های پیرزنی را گرفته بود و او را با خود به دنبال تابوت می‌کشید برنمی‌داشتم و می‌دیدم چگونه زنی که لابد مادر آقای مرادی بود پس از هر بار به عزت و شرف لااله‌الا‌الله مردم بخار می‌شود و کوچک و کوچک‌تر می‌شود. چشم از تاریکی قبر آقای مرادی برنمی‌داشتم و می‌دیدم چطور گودی بی‌رحم قبر دهان باز کرده و انگار می‌خواهد مرا هم قورت بدهد. مرا و بقیه بچه‌های کلاس را که ترسیده و خاک‌آلود به‌زور خودشان را از لابه‌لای تن‌های جمعیت بیرون کشیده بودند و دور قبر خالی ایستاده بودند تا دعا بر مرد مرده تمام شود و یکی از مردان جاافتاده فامیل بپرد برود توی قبر، مردها میان صلوات و صدای ضجه و زاری زن‌ها جسد را از روی تابوت بردارند بفرستند برود پایین توی تاریکی و تنگی.

نفسم بند آمده بود. نه بلد بودم نفس بکشم نه می‌دانستم چگونه می‌توانم لب و زبان خشک شده‌ام را از سر راه هوا بکشم کنار. حتما خفگی همین‌طوری می‌رسید. حتما آقای مرادی هم فیلم بعدازظهر جمعه را دیده بود که مثل پیرمرد زندانی فیلم، طناب آویزان کرده بود از قلاب سقف و گردنش را برده بود توی حلقهٔ طناب و بعد خودش را آویزان کرده بود. حتما بلد نبوده چطور لب و زبانش را بکشد کنار تا هوا برسد و نفس بشود. ایستاده بودم و خفگی همیشگی آقای مرادی را می‌دیدم زیر خاک و می‌ترسیدم نکند خفگی هم مثل بغض فشار بیاورد و قلب آدم را بترکاند. خاک هم حتما به این فکر می‌کرد این بچه چرا ایستاده و نمی‌دود سوار مینی‌بوس شود نکند جا بماند. 

 

آداب سر باختن...
ما را در سایت آداب سر باختن دنبال می کنید

برچسب : کاش,خفه,شده,باشید,آقا, نویسنده : adabesarbakhtana بازدید : 112 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:00