در یک صحنه از فیلم عشق، که البته بیشتر فیلمی درباره خیانت و خودکشی است، الکترا یک تکه تریاک میگذارد کف دست مورفی و میگوید: این باشد برای وقتی که درد داری و من نیستم تا آرامت کنم. مورفی چند سال بعد وقتی به سراغ تریاک جاساز شده میرود که مادر الکترا به او تلفن زده که آیا از دخترش خبر ندارد؟ که هیچکدام از دوستانش هم نمیداند کجاست که احتمالا خودکشی کرده چون در این دو سه ماه اخیر مدام از درد و مرگ حرف میزده است. مورفی ناگهان به یاد میآورد چقدر عاشق الکتراست و نبودن او چقدر درد دارد. وقتی همهٔ راههای تماس با الکترا و شنیدن صدایش را میرود و به بنبست میرسد به تریاک نگاه میکند، چشمهای زیبا و غمگین الکترا را به یاد میآورد، تریاک را میگذارد روی زبانش و قورت میدهد، میرود مینشیند توی وان، زیر آب، پسر بچهاش را که حاصل رابطه خیانتآمیز با زنی است که هیچگاه دوستش نداشته در آغوش میگیرد و با گریه میگوید: گاسپار پسرم ببخش که زندگی اینقدر تخمی و رنجآور است. فیلم همینجا تمام میشود و کارگردان به ما نمیگوید بلاخره چه بلایی سر الکترا آمده یا مورفی پس از خوردن تریاک نفله میشود یا نه. من اما به شما میگویم:
چند وقت پیش کتاب «حذف مرگ»، نوشته دکتر سام پرنیا را میخواندم. او یکی از پژوهشگران مطرح اندیای است که عمرش را گذاشته بر روی تحقیق دربارهٔ «تجربیات نزدیک به مرگ»، دربارهٔ افرادی که مرگ را تجربه کردهاند اما هنوز زندهاند. قرار است نتیجه این تحقیقات امسال منتشر شود. در این کتاب تجربه مردی را میخواندم که یک روز پسرش را میبرد پارک، پسر پایش نرسیده به پارک کارخرابی میکند و مجبور میشوند زود برگردند خانه. برمیگردند، کلید را توی در میچرخانند، وارد خانه میشوند. مرد همسرش را میبیند که روی کاناپه در هال عریان در آغوش مردی است که او هم عریان است. فورا دستهایش را میگذارد روی چشمهای پسرک و از خانه بیرون میآیند، همینجوری و بیهدف توی خیابانها راه میروند، توی سرش همهٔ طبلهای عالم بهصدا درمیآیند. بچه احتمالا چیزهایی میپرسیده درباره آنچه در خانه دیده بودند، اما مرد چیزی نمیشنود. شب به خانه مادرش میروند، بچه میپرد در آغوش مادربزرگ و مرد به زیرزمین میرود. یک تکه تریاك را که برای روز مبادا پنهان کرده بوده لای شیشههای ترشی و دبههای سرکه و شراب پیدا میکند. تریاک را از پلاستیک بیرون میآورد میگذارد روی زبانش و شیشهٔ شراب را لاجرعه سر میکشد. بچه احتمالا برای مادر مرد از آنچه امروز غروب اتفاق افتاده و او بخشیش را دیده حرف میزند. مادر سراسیمه و توی سرزنان به سمت زیر زمین میدود...
«ناگهان دریافتم که چقدر زود روز مبادا فرارسید. کنار خودم ایستاده بودم و به رشتهای نگاه میکردم که مرا به بدنم وصل میکرد. با خودم فکر میکردم چقدر نازک و شکننده است. کسی کنارم بود. احساس امنیت کردم و حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم. او به من گفت رشته اهمیتی ندارد و نباید نگران شکنندگیاش باشم. به سمت نوری هدایت شدم. این وضعیت شبیه نوعی خلأ بود و میتوانستم در آن پرواز کنم. تجربه بسیار عجیبی بود. هنگامیکه به نور رسیدم، موجودات نورانی دیگری را دیدم که مرا به سمت مرور زندگیام هدایت کردند. در این تجربه، آنها گذشتهام را قضاوت نمیکردند، خودم این کار را انجام میدادم. مادرم را دیدم که آمده توی حیاط و با فریاد همسایهها را به کمک میطلبد. زنم را دیدم که در خانه را بهروی مردی باز میکند و با لبخند دستهایش را در آستانهٔ در، دور کمر مرد حلقه میکند و چشمهایش را میبندد و لبهایش را میگذارد روی لبهای مرد و چند لحظه بعد خودش را میسپارد به دستهای مرد. پسرم را دیدم که دارد مادرش را میبیند و دوباره خودش را خیس میکند. در آنجا هرگز به واژه مرگ اشاره نشد، اما به نوعی پی بردم که در جایی هستم که ارواح کسانی که به تازگی از دنیا رفتهاند، در آن قرار میگیرد. پرسشهای بسیاری به ذهنم خطور میکرد، من فقط یک میل شدید برای فراموشی آنچه دیده بودم داشتم که جانم را تهدید نمیکرد اما حالا مرده بودم. ارواح به من گفتند که اینجا روح فرزندی که چند ماه پیش همسرم سقطش کرده بود هم هست. من از بارداریاش خبر نداشتم و فکر میکردم فقط یک دلدرد ساده داشته است. همچنین به من گفتند که روح فرزندم ابتدا رضایت داده که متولد شود اما بعدا تغییر عقیده داده، او قبلا در زندگی عذاب فراوانی دیده بود و هنوز نمیتوانست زندگی دیگری را در زمین تجربه کند. شاید در آینده با عشق و دلگرمی به زندگی بازگردد. از آنها خواستم که اجازه دهند روح او را ببینم و برایش توضیح بدهم که در متولد نشدنش هیچ نقشی نداشتم. کمی بعد با هم صحبت کردیم. روح بیچاره واقعا ترسیده بود، او در میان برادران روحانی خود که با عشق از او حمایت میکردند، احساس امنیت بیشتری میکرد. آنها به من گفتند روزی خواهد آمد، در مورد او کمی صبور باشم. به سمت جلو حرکت کردم و سرانجام خدای بزرگ بسیاری از ادیان را دیدم. تجربه زیبایی بود، تنها میتوانم بگویم آنجا بود که پی بردم چرا قدیس سن پل آن قدر دوست داشت در کنار او باشد، در حضور عشق، لطف و ادراکی بیقید و شرط. نیازی به سخن گفتن نبود، کافی بود فکر کنم، همه در حضور او یکی بودند. درخشش او همه جا بود. تا امروز هنوز زمانی که به آن تجربه فکر میکنم، شور و شعف تمام وجود مرا فرا میگیرد. از اینکه باید پسر کوچکم را ترک میکردم، احساس اندوه و نگرانی کردم. چه کسی از او مراقبت میکرد؟ همسر خیانتکارم؟ مادر پیرم؟ برادرم که از من دور بود؟ به پسرم فکر میکردم و انگار فریاد میزدم. به من اجازه بازگشت داده شد. از بازگشت چیزی به خاطر نمیآورم، به یاد دارم از سقف اتاق به پرستارهایی که در دو سمت من با سرم و لولههای تخلیه کار میکردند نگاه میکردم. شوکی را احساس کردم و در یک چشم بههم زدن، در حالتی قرار گرفتم که تنها میتوان آن را خواب نامید.»
آداب سر باختن...