مثلا میتوانست مردهشور باشد یا قصاب یا بازجوی زندان و حتی کسی باشد که چهارپایه را از زیر پای محکومانِ به اعدام میکشد، کسی که همیشه تیر خلاص را به سمت پیکر نیمهجانشان شلیک میکند. اما نبود. گاهی توی خیالهایش انگشتان باریک و کشیدهای داشت که وقتی کسی، اغلب مردی، توان خیرهشدن به چشمهای درشت سیاهش را نداشت بهناچار میبایست تن میداد به تماشای آنها. به تماشای رفتار آنها با پوست، رفتار انگشتانِ در خیال، باریک و کشیدهاش با لب، رفتارشان با برآمدگی مهرههای کمر... همیشه وقتی به اینجا میرسید دهانش خشک میشد و حس میکرد کسی نابههنگام و مدام زیر پوستش طبل میکوبد. صدای بلند طبل اجازه نمیداد پیشتر برود؛ مثلا به رفتار انگشتها و دکمهها فکر کند یا به بوی درهمشدهٔ عطر و توتون پیپ، به زبری چانه و داغی زبان... دهانش خشک میشد و آه میکشید.
نقاش بود و معمولا نقشهایی میکشید که پررنگ بودند وزن داشتند و انگار از جایی دور از جایی خیلی دور آمده بودند؛ از لای لزج گوشت و خون و استخوان. وقتی که مینشست روبهروی بوم، انگشتهایش باریک و کشیده بودند، صدای طبل از زیر پوستش میآمد و وقتی که دهانش خشک میشد کار از دست درآمده بود. خسته و عرقکرده بلند میشد میرفت دستهای رنگیاش را میشست و آب مثل همیشه انگشتها را معمولی و متوسط میکرد.
آرامش پس از پایان را خیلی دوست داشت؛ رهاشدن عضلهها، سبکشدن خون و پریدگی رنگ پوست گندمیاش را. کاش حجم عشق زنی که بین انبوه تابلوهای نقاشی ایستاده بود و از سر انگشتان معمولیاش قطرههای آب میچکید بیآنکه مردی که از همهسو به او نگاه میکرد توان خیرهشدن به چشمهای سیاهش را داشته باشد، تصویر کردنی بود. حتی میشود گفت نقشهایی را که کشیده بود هم به خوبی نمیشد توصیف کرد.
مثلا ابرها در یکی از تابلوها بالای سر مرد حافظ میخواندند. در یک نقاشی، خورشید در یکی از خانههای پیراهن مرد خانه کرده بود و انگار هیچ جای دنیا تاریک نبود، هیچ سایهای، هیچ هیچی. مرد ایستاده بود و مهی طلایی چشمهایش را پوشانده بود.
حتی میشود گفت پس از این نقاشی، عاشقتر شده بود. در یکی از تابلوها زن عروسکساز زیبایی که انگشتهای باریک و کشیدهای داشت در ماسوله عاشق مرد شده بود و هرچه عروسک میساخت داماد بودند با کت و شلوارهای سیاه راهراه. و دو چشم مرد در همه دامادکها به جایی دور در تهران خیره شده بود. زیر پوست مرد دریا بود و با خلق هر عروسکِ زنِ عروسکسازِ ماسولهای بالاتر میآمد. دریا داشت مرد را له میکرد. زن، خودش عروسک شد و با یکی از دامادها ازدواج کرد و قول گرفت که اسم دخترشان دریا باشد. مردی آمد و دریا را به تهران برد و ریخت در چشم اهالی آنجا و از آن پس، همهٔ چشمها در تهران اندوه جاشوهای گمشده در دریا را پلک میزدند.
در یکی از نقاشیها، شب بود و هنوز پدرش زنده بود و داشت برای یک درخت که انگار نخل بود کتاب میخواند. کودکی دهساله نبود و زندگانی خواه تیره خواه روشن هنوز زیبا بود. باران مخمل نرمی بود و میبارید. یک کوسه در وقت شام به صبحانه بچههایش فکر میکرد. بهیاد آورد مرد برایش نوشته بود: توی چشمهایت کوسه داری یا کوسههای گرسنه چشمهایت را یا توی چشمهای گرسنهات چی داری لامذهب؟ یک همچین چیزی. پدرش برای درخت میخواند: باری درخت عزیزم! همهٔ حکایت عشق، همین قصهٔ چشمها و کوسههاست.
در یکی از تابلوها، زنی برهنه دراز کشیده بود و دستهایش را محکم روی شکم برآمدهاش گذاشته بود و فشار میداد. از بین پاهای زن، یک رودخانه جاری بود. نه رود قرمز که مثلا خون باشد؛ رودی از حروف بههم ریختهٔ الفبا و بیشتر از همه هم حرف الف. انگار همین چند لحظه پیش از زایمان، شمس تبریزی گفته باشد از همه عالم الفی بیش بیرون نیفتاد. زن جیغ میکشید و صدایش شبیه خمیازهٔ عصرگاهی و کسل یک کرم خاکی درآمده بود. کرم خاکی کش و قوس آمده بود و خوب که نگاه میکردی میدیدی که از توی حفرهٔ خاکستری از سمت چپ سینهٔ مردی افتاده برخاک، درآمده است. قلب گندیدهٔ مرد حتی حوصلهٔ کرمها را هم سربرده بود. کرمها توی ذهنش اسم نداشتند. به این فکر کرد که هیچوقت یک کرم خاکی موفق نشده با همسرش به دیدن فیلم هامون در سینما بروند. هیچوقت دستان همیشه داغ مرد را در تاریکی سینما نگرفته بود و انگشتان معمولیاش را لابهلای انگشتان استخوانی مرد گره نزده بود و در خیابانِ پس از پایان فیلم، دستان مرد را به خانه نیاورده بود.
در یکی از تابلوها، مرد روبهروی بوم نقاشی نشسته بود و زن نقاشی را میکشید که انگشتانی باریک و کشیده داشت و کوسههای چشمهایش همیشه گرسنه بودند. زن نقاش توی نقاشی مرد، داشت زنی را به روی بوم در میآورد که از بس عاشق بود که انگار هیچ چیز این جهان نگرانش نمیکرد و نمیترساندش. همه بیمها و دلهرههای جهان را میریخت روی بوم و رنگشان میکرد. مرد روبهروی تابلویی نشسته بود که یک زن توی نقاشیِ زن دیگری، زنی را میکشید که نگران از دست دادن نبود. از تنهایی و خیانت نمیترسید. از بیماری و مرگ نقش میساخت و توی ذهنش و قلبش همهچیز روشن بود و میتابید.
حالا اینها را چگونه تصویر کرده بود؟ زن سوم که از همه، از همهچیز دورتر بود، عریان ایستاده بود و دستهایش را بهجای اینکه روی سینههایش بگذارد، آرام رها کرده بود کنار تنش. زن دوم، درست وسط دریا همینطوری بیهیچ قایقی و بیهیچ معجزهای سهپایه گذاشته بود و نشسته بود مقابل بوم و زن سوم را میکشید. و زن اول، پیراهن سبزآبی چهارخانهای به تن داشت و خورشید آمده بود و در یکی از خانههایش، خانه کرده بود.
آداب سر باختن...برچسب : نویسنده : adabesarbakhtana بازدید : 149