یک.
خبر همچون کوسهای گرسنه، میبُرد و زخم میزند و در گوشت و جان کلمات پیش میآید.
دیشب که آرش آذرپناه مدام با ناباوری میپرسید: «چطور ممکن است؟ من سه روز پیش با او نیمساعت تلفنی حرف زدم.» دلم میخواست میتوانستم و امکانش بود که مشتمشت خاک بریزم روی خبر. بعد با خودم فکر کردم زندهبودن مؤلف احتمالا برخلاف مرگ مؤلف است. آنجا، اگر مخاطبی اثری از مؤلف را بخواند به محض خوانش مرگ مؤلف را رقم زده است و اینجا، تا مخاطبی خبر مرگ نویسنده را باور نکرده یا هنوز نشنیده و نخوانده باشد مؤلف زنده است.
کسی که هنوز خبر را نشنیده اما دارد کتاب کوچهٔ ابرهای گمشدهاش را میخواند و با خودش میگوید: «دهنت سرویس! عجب چیزی نوشتهای پسر!» مگر میداند آخرین خبر از آقای نویسنده چگونه از دیشب همینطور دارد دهن ما را سرویس میکند؟
دو.
برای من کورش اسدی بیش از آنکه نویسنده باغ ملی و گنبد کبود و یا معلم داستاننویسی و منتقد باشد اسمی کوچک است که بر بالای داستانی کوتاه در ویژهنامهٔ پنجشنبههای روزنامهٔ شرق در سال ۸۴ خواندم. اسم داستان را یادم نیست اما تقریبا همه آنرا از حفظم و روز ۲۵ خرداد ۸۸ هم در خیابان انقلاب با حجت بداغی زندگیاش کردم. آنجا که مینویسد:
«یک کوسه در ته چشمهایت هم دارد هم میخواهد توی چشمهایت چی داری لامصب... سرکش شبیه اول اسمت مثل مثل مثال بلد نیستم بزنم... اما مثل مه مثل مرگ... ترسناک مثل اول آآآآ مثل اول نام خیابان انقلاب...» که معشوق راوی بر کف خیابان سیاه آن همینجور که کوسههای تو چشمهایش گرسنهٔ خون دارند پلک میزنند، افتاده و خون ازش میرود. این صحنه بیش از ده سال شب و روز با من مانده بود که چه شد بلاخره تهاش؟ هرچند نوشته بود: «ته دارد مگر تاریکی؟» تا کتاب کوچه ابرهای گمشدهاش آمد و دیدم نوشته است:
«...سرش داشت از درد تیر میکشید. انگار در مه میرفت. زنی مهآلود با آروارههای در سرش میچرخید - سرش در دهان زن. و یکی که تاب میخورد یکی داشت تاب میخورد به جلو و عقب میرفت توی مه و پس همه چیز پنهان میشد پشت در خانقاه. کاش یکجوری شب پیش باز تکرار میشد و آنوقت بیکه لب به هیچ تلخی یا دود بزند فقط مینشست نگاه میکرد ببیند چی به چیست و کیست که ممشاد روئینه بر ناز زنان را دنبال خود کشانکشان میکشد از این سر مجلس به آن سر...»
این نگاه کسی است که از ته مرگ از لابهلای گوشت و خون و استخوان مردم آبادان پاشده آمده تهران. نگاه کسی است که همینطور که مثلا نشسته و دارد سیگار پک میزند خمپاره میافتد کنارش و خاکستر سیگارهای مردان روبروی اسکله را هوا میکند. برای چنین کسی آیا چیزی مسخرهتر از مرگ وجود دارد؟
سه.
سوگنامهها و غموارهها را میخوانم و عکسهای کورش را میبینم. در یکی از عکسها قرینهٔ گلشیری در بالکن دفتر مجله کارنامه نشسته است و با شرم به دوربین یا عکاس نگاه میکند. همین جمله آخر را یکبار دیگر بخوانید؛ کسی که در نوشتههای ما زنده است و با چیزها و آدمها و خاطرهها رفتار میکند، چگونه میتواند مرده باشد؟ کورش ده سال پیش در یک یادداشت درباره ساعدی نوشته است:
«…و حالا ساعدی در کوچه پس کوچههای سنگ فرش غربت قیقاج میرود. معدهاش میسوزد. به زخم کهنهاش میاندیشد… به خانهاش میاندیشد. خانهای در تسخیر هزار هول و هیولا… جماعتِ بیچهره میآیند. چیزی میخوانند. خشمگیناند. میخندند. تنهاش میزنند و میگذرند. ساعدی قیقاج میرود. جماعت برمیگردند. میخوانند. گوشهاش را میگیرد. جماعت دورهاش کردهاست. نمیخواهد ببیند. نمیخواهد بشنود. اما جماعت رهایش نمیکند. آوازِ شومِ جماعت تسخیرش میکند:
«عریانش کنید تا درمان کند
اگر درمان نکرد بکشیدش
پزشکی بیش نیست
پزشکی بیش نیست.»
خبر را که نتوانستم خاک کنم، هوا کردم و برای دوستان اینجا و آنجا فرستادم یکنفر بیمقدمه پرسید: «چطور ممکنه؟ من همین هفته پیش رمانش را خونده بودم.» چه حجتی محکمتر از این برای اثبات ادعای زندهبودن کسی که لابد تا حالا دمای بدن گرمش در سردخانهٔ بهشتزهرا به صفر نزدیک شده که خوانندهای با ایمانی که تنها از مؤمنترین ما به کلمات برمیآید بپرسد: «چطور ممکن است؟ مگر نه اینکه من همین الان میتوانم بروم و از نزدیکترین کتابفروشی یک جلد کوچهٔ ابرهای گمشده بردارم و بخوانم؟»