برای گوهر عشقی
در ورطهبودن و نهفتن را فریادزدن، اما پنهانترین درد را پیدرپی بالا آوردن، لمسکردن و شادمانی برای بودنش. چقدر کندشدن تیغ در عمق. مرز تیز. چیزی که از ما میماند پس از دریغ. چقدر برای آن چیزی که از ما تاریک میشود دلهره داریم. اضطراب مرگ. هنگامی که خاطرهها سر میرسند و مهربانترین آنها زخم میزند. آویزان بودن. مشتزدن به خود. گمشدن. نه پیشرفتنی است و نه بازگشتنی. قدمزدن در حباب. فریادزدن در بنبست استخوانها. وقتی کلمه کم میآید در بازدم. وقتی بخاری سرد توی حنجره دلمه میبندد و حرفها را پودر میکند. میان. اما مه. مرز آنجاست آن انتها اما میان. چگونه پایان میشود میان؟ چه از پی چه میآید؟ چگونه قلب باورش نمیشود که رگهای کوچک به او خیانت کردهاند و تیغ نمیبرد در عمق؟ چگونه تاریکی میتواند اینقدر بزرگ باشد و نزدیک؟ در سکوت، در میان، در مرز استخوانها و گلو؟ چگونه کلمهها بخار میشوند در سرزمین بدون آفتاب، بدون آب در سرزمین بدوبدو در خیابانهای بنبست؟ چگونه ذهن میپذیرد باید باخت که این بهترین شکل باختن است: باختن اسم، باختن صدا، باختن شکل خندهها، باختن خودِ شکل، باختن همهٔ استخوانهایی که میلهٔ پرچمهای سیاه بودهاند، باختن لحظههایی که مرگ فراموش میکند مهربان است؟ چگونه باد میآموزد که بر کدام پرچم بوزد؟ چگونه سنگها و چیزها صدا را اختراع میکنند و فریاد میزنند نزدیکتر بیا؟
آداب سر باختن...
برچسب : نویسنده : adabesarbakhtana بازدید : 111